زندانی و پرنده
زندانی در آرزوی پر کشودن و رفتن به آنسوی میله ها
زندانی دیگر از قفس تنگ و تاریکش خسته شده بود
به دنبال راهی برای نجات و پر گشودن بود
تا شاید راهی به آنسوی امید و آرزوهایش یابد
غافل از اینکه تنها جای امن و آرام برای او
همین زندان و قفس تنگ و تاریکش بود
غافل از اینکه این دنیا دیگر آن جای امید و آرزوهایش نیست
او نمی داند چه بر سر این دنیا آمده
هنوز به خیال خود دنیا را رنگین و زیبا می بیند
برای خود چه خوابهایی که ندیده است
در همین افکار غوطه ور بود
پرنده ای پر گشود راه خود را کج کرد
انگار پرنده کوچک به او پناه آورده بود
قلب کوچک پرنده در دستان زندانی آنچان می تپید
زندانی سراغ دنیا و زیبایی هاش را از او گرفت
پرنده کوچک بالهایش را گشود و به زندانی گفت
بالهایم از آن تو و به جای آن قفس تنگ و تاریکت از آن من باشد
تو پر بگشا و برو مرا بال و پری نیاز نیست
و من در قفس تو آرام می گیرم
نظرات شما عزیزان:
|